تشرفشب بود و تاريك. ستارهها در دل آسمان ميدرخشيدند. دل علامه هم روشن بود. شب جمعهاي ديگر بود و او هم چون هميشه يكه و تنها در دل بيابان به شوق زيارت مولايش حسين (عليهالسلام) ميرفت. مبهوت آسمان بود و عظمت پروردگارش. نفهميد غريبه پياده كي و چطور همراهش شد! به خود كه آمد ديد دارد با او از هر دري ميگويد. اما نه، كلام غريبه فراتر از آن بود كه اين طور حيفش كند. عظمت از كلامش ميباريد انگار! حسي غريب در وجود علامه چنگ ميزد. تصميم گرفت از مسايل علمي بپرسد. هرچه ميگفت غريبه بيدرنگ پاسخ ميداد. همه آن مشكلات علمياي را كه جمع كرده بود تا روزي از عالمي جواب بگيرد حالا داشت حل ميشد. هنوز سؤال علامه تمام نشده پاسخ غريبه حاضر بود. گويا همه آن سؤالات را از قبل شنيده و حال تنها آماده پاسخ بود. دريايي در دل علامه به تلاطم افتاده بود:«آخر چه طور! مگر مي شود!؟» اما جوابي براي سؤال خود پيدا نميكرد. باز پرسيد، پرسيد و پرسيد، چون تشنهاي كه به آب رسيده باشد. اينبار غريبه نظري خلاف فتواي علامه داد و او با همه حيرتش نتوانست سكوت كند. به نظرش اين فتوا خلاف اصل و قاعده بود، گفت:«من اين را نميپذيرم، حديثي طبق اين فتوا نداريم.» غريبه لبخندي زد و گفت: «شيخ طوسي در تهذيب حديثي در اينباره آورده است.» علامه باز لجاجت كرد، گفت:«نه، به ياد ندارم آن را در تهذيب ديده باشم.» غريبه كه سرشار آرامش بود پاسخ روز جهانی قدس و یک داستانک...
ادامه مطلبما را در سایت روز جهانی قدس و یک داستانک دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : matalebe-khandani بازدید : 38 تاريخ : چهارشنبه 29 آذر 1396 ساعت: 1:31